احیا شدن توسط مولانا | اهمیتِ عرق ریختن برای خود

ارزش انسان از زبان مولانا

دومین روز کاری بود. غریب بودم و تنها و در بین عده ای همکار قدیمی لول می خوردم. دوتا از همکاران با هم صحبت می کردند و من همان نزدیکی ها بودم و شنیدم. آدم های منفوری بودند که داشتند از موضوعات مورد علاقه من حرف می زدند. همین شد که به استراق سمع کردن وسوسه شدم. موضوعات چه بودند؟ نقاشان و موسیقی دانان بزرگ و همینطور کمدین هایی مثل لورل و هاردی و چارلی چاپلین.

از بین حرف هایی که در مورد بزرگان هنر زده شد، یک نکته را بیرون کشیدم. فیلمی به نام آمادئوس که زندگی موتزارت بزرگ را روایت می کند. اما بخش چارلی چاپلین نظرم را بیشتر جلب کرد. همکارم می گفت چاپلین در تمام کمدی هایش سعی داشته با هنر پانتومیم مهم ترین معضلات جامعه خودش را به تصویر بکشد. مخصوصا اشاره کرد به فیلم عصر جدید که در آن زندگی حقیقی کارگران به شکلی اغراق شده به نمایش در آمده است.

با شنیدن این حرف فورا صحنه ای که چارلی، کارگر کارخانه، بین چرخ دنده ها گیر کرده بود و زنگ ناهار به صدا درآمد، جلوی چشمانم سبز شد. چون زمان ناهار خوردن محدود است، چارلی از یکی دیگر از کارگران خواهش می کند ناهارش را بیاورد و در همان حال که تنها سرش از بین چرخ دنده ها بیرون مانده، ناهارش را به کمک همکارش می خورد. یا صحنه ای دیگر. روی یکی از دستگاه های کارخانه، تعدادی از کارگران باید یک سری پیچ را سفت کنند. پیچ ها روی تسمه یک نقاله در حال حرکت هستند و اگر چارلی لفتش بدهد، ممکن است چندین عدد از این پیچ ها را از دست بدهد. کار به جایی می رسد که او خودش را روی تسمه نقاله می اندازد تا پیچ سفت نشده را گیر بیندازد. از صحنه های فیلم بیرون آمدم و باز گوشم تیز شد.

: چارلی سعی میکنه نشون بده که عصر جدید و عصر ماشین های بزرگ کارگرا رو به برده ها تبدیل کرده.

روز سوم هم رفتم سر کار. هفت و نیم صبح باید آنجا حاضر می شدم. هفت و سی و پنج دقیقه رسیدم. همکارم تذکر داد که چون عوض کردن لباسم پنج دقیقه طول می کشد باید هفت و بیست و پنج دقیقه آنجا باشم. این سخت گیری کمی حالم را گرفت ولی زود آن را به گوشه های دوردست ذهنم پرتاب کردم تا به کارم برسم و فکرش اعصابم را به هم نریزد. آمدم مشغول کار شدم. البته در اولین روزهای کاری بیشتر باید یاد می گرفتم. ایستاده بودم چون کار خاصی نبود که به نظرم برسد بهش بپردازم. مسئول شیفت داد زد که: خانم فلانی به ایشونم یاد بده که انجام بده نباید اونجا وایسه نگاه کنه که. این ضربه دوم بود. باز نجابت به خرج دادم. حس می کردم در مقابل آن ها در موضع بسیار پایین تری قرار دارم.

نزدیک ظهر بود که احساس کردم نیاز دارم با یک آشنا حرف بزنم. مشتری ها را راه انداخته بودم و کاری نبود که انجام بدهم. به یکی از دوستانم زنگ زدم و رفتم طبقه پایین که صحبت کنم. شاید حدود پنج دقیقه صحبت کردم. برگشتم سر کارم که ضربه سوم هم بر من وارد شد.

: عزیزم اگر می خوای بری پایین سرویس یا می خوای بری تلفن صحبت کنی حتما اطلاع بده.

داشتم جوش می آوردم. صفحه پاک و سفید عزت نفسم چهار پنج تا لکه بزرگ انداخته بود. احساس حقارت سر تا پایم را فراگرفت. مدام از خودم سوال می کردم که چرا اینجا هستم؟ آیا واقعا من به این کار و به این محیط تعلق دارم؟ در همین درگیری های ذهنی بودم که ضربه نهایی را خوردم. مدیر مجموعه از بیرون آمده بود و من پشتم بهش بود و داشتم کاری انجام می دادم. آمد سمتم و با لحنی ملایم اما حقارت بار گفت: دختر گلم میشه این لیوان من رو بشوری؟ فقط اسکاچ بهش نزن خراب میشه. با دستت بشور.

دنیا دور سرم چرخید و ندانستم که چطور پله های بلند را تا کارگاه پایین رفتم و خودم را به شیر آب رساندم. اصلا حالم خراب شده بود. سال های تحصیل از چلو چشمانم گذشت. تمرین های نویسندگی را به یاد آوردم. دلم به حال وبلاگم سوخت که چندین روز رهایش کرده بودم. دلم به حال عزت نفسم سوخت. دوره ها، کتاب ها و آموزش ها را به یاد آوردم.

کف پایم می سوخت. نزدیک به هفت ساعت بود که روی پا ایستاده بودم و تنها یک لیوان چای و چند عدد بیسکوییت نگهم داشته بود. خبری از ناهار نبود. یاد چارلی چاپلین و فیلم عصر جدید افتادم. می خواستم از آنجا بزنم بیرون و دیگر هیچ وقت پایم را نگذارم.

آمدم بیرون و دیگر پایم را آنجا نگذاشتم. به مدیرم اطلاع دادم که دیگر نمی آیم و بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از سبکی می خواستم پرواز کنم. اشتباهم این بود خودم را ارزان فروخته بودم. تمام ساعات روزم را برای پنج، ده، بیست یا حتی پنجاه میلیون تومان بفروشم؟ نمی ارزد! هشت ساعت کار سخت به علاوه تحقیر، پیگیری مداوم، هم نشینی با کسانی که از جنس تو نیستند و بعد آمدن خانه با پا درد و کمر درد و حوصله هیچ کاری را نداشتن از زور خستگی. بعد هم خوابیدن و فردا دوباره همین روند را تکرار کردن. می شود کل روز و ماه را در اختیار کسی بودن. درست می گویم؟

یکی از دوستانم می گفت آن هشت ساعتی را که برای دیگری روی پا می ایستی و با آخرین توانت کار می کنی، برای خودت بایست و کار مورد علاقه ات را پیش ببر. اگر برای کار شخص دیگری می توانی ساعت هفت صبح بیدار شوی، چرا برای خودت این کار را نمی کنی؟  به خدا که ما انسان ها همه چیز را برعکس انجام می دهیم. مهم ترینش هم زندگی است.

روز قبل از آنکه از کارم بیرون بزنم، به این چند بیت از مولانا برخورد کردم که حسابی مطمئنم می کرد تصمیم درستی گرفتم.

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی

اشتراک‌گذاری

یک نظر

  1. سپیده علی پور پاسخ

    چه متن معرکه ای.
    چه بیت فوق العاده ای.
    ریحانه جان دوستت حرف خیلی خوبی گفت که من واقعا کسی بهم نگفته بود و حتی به ذهن خودم هم نرسیده بود.
    من هم سه سال برای کار مردم ساعت ۷ پاشدم و رفتم. اما یک ماه این کار رو برای کار خودم انجام دادم آیا ؟ یک ماه نه اصلا بگو یک هفته؟!
    چه تلنگر خوبی زدی بهم.
    خیلی خوشحال شدم این پست رو خوندم؛ هرچند که ماجرای وحشتناکی رو تعریف کردی. وقتی گفتی مدیر برگشت بهت گفت لیوانش رو بشوری اونم با دست. خودم رو جات تصور کردم. من به احتمال زیاد لیوان رو تو سرش خورد میکردم. یه سوالی هم که ذهنمو درگیر کرده اینه: جنس لیوانش چی بود که با اسکاچ خراب میشد؟ :)))

    1. Reyhaneh نویسنده پاسخ

      من خودم همچنان اهمیت این جمله رو هر روز یادم میره. 🙂 واقعا لازمه روی یه نیکه کاغذ بنویسیم و مدام جلوی چشممون باشه.
      لیوانش از جنس استیل بود سپیده جان . نمیدونم بخندم یا گریه کنم با یادآوری این خاطره :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *