فیلمهای ساخته شده بر اساس زندگینامه افراد آنقدر جذاب هستند که نیازی نیست سازنده تبلیغ چندانی بکند. بهخصوص اگر فیلم را غولی مانند استیون اسپیلبرگ کارگردانی کرده باشد. اسپیلبرگ را به نوعی میتوان بهترین کارگردان عصر حاضر تلقی کرد. ولی صحبت ما در اینجا بر سر فیلمی است که در سال ۲۰۱۲ تولید کرد؛ یعنی لینکلن.
ماجرای فیلم لینکلن از چه قرار است؟
اسم آبراهام لینکن حداقل یکبار به گوشتان خورده. همان رئیس جمهور بیپروای آمریکایی که جسارت به خرج داد و با تلاش و همت فراوانش قانون الغای بردگی را تصویب نمود. این تمام چیزی است که تا قبل از تماشای فیلم در مورد لینکلن میدانیم ولی داستان پیچیدهتر از این حرفهاست. در خلال داستان میبینیم که آمریکا در یک جنگ داخلی ۴ ساله به سر میبرد و دو ایالت جنوبی کشور قصد دارند سرزمینهای خود را از آمریکا جدا کرده و به کشوری مستقل تبدیل شوند.
دعوا بر سر چیست؟ همانطور که تاریخ میگوید بخشهای جنوبی کشور خواهان ادامه بردهداری هستند زیرا رونق و رشد مزارع پنبه آنها به کار بیوقفه بردگان وابسته است. در نهایت پس از چهار سال قتل و خونریزی، جنگ با الغای بردهداری پایان یافت. لینکلن بود که هر حقهای را بلد بود به کار برد تا این حقوق اساسی و برابر انسانها در خطوط قانون جاخوش کند. چون میدانست آنچه که وارد قانون میشود باید مورد احترام همه حتی مخالفینش قرار بگیرد.
قانون الغای بردهداری باید توسط مجلس نمایندگان به تصویب میرسید. بنابراین لینکلن و همکارانش که در بسیاری از موقعیتها مقابل او م ایستادند، باید با این نمایندگان سرسخت وارد مذاکره میشدند. به شخصه همیشه فکر میکردم که این قانون با نهایت درستکاری لینکلن تایید شده ولی ماجرا چیز دیگری بود.
آبراهام لینکلن حتی به رشوه دادن و وعدههای انتصاب شغلی متوسل شد تا توانست رای اکثریت نمایندگان را کسب کند. یعنی اهم و مهم کرد. شاید روزی از خودش پرسیده که آیا به اسارت و بردهداری گرفتن آدمها برای قرنهای متمادی بدتر است یا رشوه دادن و آدمها را خریدن؟ آن هم آدمهایی که حق را میبینند و میشناسند ولی برای منافعشان کتمانش میکنند. آدمهایی که احساس برتری پوچی نسبت به سیاهان دارند و از قضا سیاستمدارند. لینکلن این قدرت را ندارد که آنها را از کار برکنار کند ولی از راه دیگری وارد میشود. خریدنشان. اینکه او نگاهی خطی به مسائل نداشته را دوست دارم. همین انعطافش باعث شده تا سیاهپوستان برای همیشه به حقوق انسانی خود برسند و آزاد زندگی کنند همانطور که آزاد آفریده شدند.
شخصیتسازی در فیلم لینکلن
در مورد خود داستان صحبت کردن کار بیهودهایست چرا که تاریخ را نمایش میدهد و ساخته کسی نیست که بتوانیم نقدی بر آن وارد کنیم. ولی شخصیتهای فیلم همگی هویتی مشخص داشتند. دغدغه و هدف هر کدام مشخص بود و میشد فهمید که هر کس وقتی سر به بالین میگذارد به چه چیزهایی فکر میکند. خود لینکلن را از طریق تماشای فیلم اینگونه شناختم: مردی به شدت مسلط بر نفس خویش، مصمم، شجاع و بیپروا و منطقی. حتی اگر بر سر مخالفانش فریاد میکشد، در فریادش یک منطق قابل پذیرش نهفته است. وقتی بر سر همسرش داد میزند، این دادی است که برای بیان حقیقت سر میدهد. داد میزند چون میخواهد ضعف همسرش در تحمل از دست دادن فرزند را نشان دهد، تنها برای اینکه این راهی باشد برای آگاه شدن او و بیرون آمدنش از وضعیتی نامطلوب. تمام اینها ویژگیهای یک وکیل خوب هستند. شغلی که لینکلن پیش از ریاست جمهوری در آن مهارت داشت.
تمام فیلم تنها به همین برش از زندگی لینکلن میپردازد و تلاشهای او را در این مسیر نشان میدهد. بیننده از قبل و بعد زندگی او هیچ اطلاعی نمییابد به جز اتفاقی که مرگش را رقم میزند. یک ترور بی رحمانه که البته دور از انتظار نبود.
دیدگاهتان را بنویسید