موسیقی گسترش شنوایی است همانطور که نقاشی گسترش بینایی است.
گسترش یعنی چه؟ و زمانی که آن را به حواسی مانند بینایی یا شنوایی تعمیم می دهند، چه معنای جدیدی پیدا می کند؟ شاید منظور آن است که از این دو حواس به نحوی بیشتر و بهتر استفاده می گردد. وقتی موسیقی گوش می دهیم، حواس دیگر پسِ پرده می روند و شنوایی به روی صحنه می آید. یک نقاشی زیبا، بیناییِ ما را وادار می کند تا دقایق بیشتری به آن نگاه کنیم. و اگر به حکم عقل نبود، سال ها به یک اثر هنری خیره می شدیم بی آنکه ذره ای حس تکرار بهمان دست دهد. مثلا چشم انداز پیش رویم باعث شد برای دقایقی نوشتن را رها کنم و به صحنه ی رشته کوه های برفی چشم بدوزم. خصوصا ابر حجیم و سترگی که بالای سر کوه ها ایستاده، بیشتر نظرم را جلب می کند.
گسترش بینایی می تواند به نوعی تمرکز در دیدن هم ترجمه شود. برای فهمین یک اثر نقاشی، توجه به تمام جزئیات حائز اهمیت است. و این توجه از روی اجبار نخواهد بود. کسی را می شناسید که هنگام تماشای یک سطل زباله لبریز از آشغال، دقایق طولانی بایستد تا به جزئیات تمام زباله ها پی ببرد؟ هرگز. شخص حتی گام هایش را تندتر می کند و رو بر می گرداند. حتی سعی می کند صحنه ی متعفنی را که دیده هر چه سریع تر از خاطر محو کند. پس ویژگی گسترش یافتن بینایی تنها به زیبایی ها محدود می شود.
حواس ما ابزارهایی هستند که روح از طریق آن ها با این جهان ارتباط برقرار می کند. پس طبیعی است اگر تمایل داشته باشد تا لحظاتی بیشتر به یک تابلوی زیبا وصل باشد. روح ما شلوغی های مترو و اتوبوس را نمی پسندد و از این روست که از مغز خواهش می کند ماده ای تولید کند تا شخص را وادارد پلک هایش را هرچه زودتر ببندد و اگر امکانش هست یک موسیقی ملایم گوش کند. آرامش تمام چیزیست که روح ما طلب می کند. اگر صحنه ای ناپسند مقابل چشمان ما باشد مانند ازدحام بیش از حد یا منظره چرک و کثافت و زباله، روح بساط بینایی را جمع می کند و سفره شنوایی را پهن می کند. و اگر جایی باشید که گوشتان را آزرده می سازد، توجه روح به پیدا کردن مناظری زیبا جلب می شود و اگر امکانش باشد دستور می دهد تا گوش های خود را بگیرید یا دست کم از آن محل پر از آلودگی صوتی، فرسنگ ها دور شوید. اصلا برای همین است که خواننده روی صحنه کنسرت، چشمانش را می بندد و نقاش در یک اتاق خلوت و پر سکوت نقاشی می کشد. شدت یکی از حواس که به نزدیک صد برسد، هر آن ممکن است یک اثر هنری خلق شود.
موسیقی گسترش شنوایی است. چرا؟ چون حواس دیگر را فلج می کند. تمام توجه مغز به شنوایی معطوف می شود. اما درک شدن موسیقی توسط شنوایی صورت نمی گیرد. شنوایی تنها یک پیام رسان است. یک انتقال دهنده. این روح است که هنر را درک می کند. هر آنچه در اثر گسترش حواسی مثل بینایی و شنوایی پدید آید، جاودان می ماند. من و تو و او می رویم و نابود می شویم ولی آن اثر به جای خود باقی می ماند. تاثیرش را برای سالیان دراز حفظ می کند و به جای خالقش نفس می کشد. حتی جای او زندگی می کند.
من نمی دانم چرا تا به حال هیچ دکتری توصیه نکرده بیماران بینایی یا شنوایی خود را گسترش بدهند، با اینکه می دانند برای بیماری هایی که ناشی از اعصاب است، می تواند درمان مناسبی باشد. شاید هم نمی دانند. اصلا هنردرمانی در این سرزمین هنوز جا نیفتاده. فکر نکنم در سرزمین های دیگر هم اثر روشنی از آن باشد. هنر هنوز به عنوان مفهومی تجملی، بی فایده، ذوق زده کننده و لوکس در اذهان مردم جای دارد. مسئولیت کیست که این ذهنیت را عوض کند؟ چرا هیچ کس آزمایشی مبتنی بر اثر بخش تر بودن هنر نسبت به قرص های اعصاب انجام نداده است؟
دیدگاهتان را بنویسید