میگویند نیمی از گفتگوهای آدمی درون سرش صورت میگیرند. من معتقدم این عدد حتی به هشتاد نود درصد هم میرسد. ما حقیقیترین بخشهای وجودی خود را از دیگران پنهان میکنیم. آن را در سرمان میپرورانیم و خلاصه دنیای دیگری میآفرینیم.
در این گفتگوهای تک نفره، مدام از خودمان میپرسیم که چه میشد اگر الان جای دیگری بودم؟ چه میشد اگر فلان شغل را داشتم؟ چه میشد اگر با فلان آدم در ارتباط بودم؟ با اطمینان میگویم که حتی یک روز را هم بدون طرح این سوالات برای ذهنم به شب نرساندم.
آرزوی بودن در مکانی دیگر، تجربههای جدید خواستن، هیجان را چاشنی زندگی کردن و… هیچ کدام اینها به خودی خود بد نیستند. اما آیا صرفا امکان بودن در یک جغرافیای دیگر با سرگذشتی دیگر، ضامن خوشبختی ماست؟
چرا اینجا همیشه بد است و آن دوردست افسانهای همیشه خوب؟ چرا اطرافیان من آزارگرند و اطرافیان شخصی در جایی فرسنگها دورتر مثل استرالیا یا سوئد همواره مهرباناند؟ چرا شغلی که دارم فرساینده است ولی در یک شرکت دیگر بودن، هیجانبخش است و رشددهنده؟
اینها تصورات کودکانهای هستند که ما داریم. احتمال بد بودن وضعیت دیگری که در ذهن داریم، درست به اندازه احتمال بد بودن هماکنون و اینجاست.
در کتاب «کتابخانه نیمه شب» اثر مت هیگ که تازگیها خیلی گُل کرده و روی بورس است، نورایی را میبینیم که مانند بسیاری از ما، زندگی در اکنون کلافهاش کرده. درونش پر از حسرتهایی است که هر روز آروز میکند کاش حداقل یکی از آنها را زندگی کرده بود. در ادامه داستان نورا این فرصت را دارد که برود و زندگیهای مختلفی را تجربه کند. و نتیجه چیست؟ او در آن زندگیهای سرشار از موفقیت و حتی ثروت، باز هم احساس یاس میکند. و جایی میرسد که میگوید: «انگار فرقی ندارد چه زندگی داری و چه کار میکنی، باز هم میتوانی ناامید و خسته باشی.» البته دیالوگ دقیقا این نیست.
حتی وقتی به سخنران بزرگی تبدیل شده، به طور اتفاقی درون کشوی اتاقش، بستههای قرصهای ضدافسردگی را پیدا میکند. در هر زندگی یکی دو اتفاق واقعا بد برایش رخ داده که همانها باعث میشوند قید موفقیتهای دیگرش را بزند. یکجا برادرش را از دست داده ولی ستاره موسیقی راک است. او ترجیح میدهد هیچ نباشد ولی برادرش را زنده ببیند. حتی اگر روابطشان سرد و تاریک است.
نورا در خلال سفرهایش به انواع زندگیها، در هر کدام از آنها هم لحظات خوب را تجربه میکند، هم ثانیههایی فرا میرسند که از شدت غم احساس خفگی میکند.
هنوز کتاب را تمام نکردم که بخواهم از نتیجه هم حرف بزنم. ولی نتیجهای که شخصا و تا اینجای کار گرفتم، این است که زندگیهای کنونی ما، بهترین نسخهای است که در اختیارمان قرار گرفته. شاید بتوانیم با چندتا تصمیم بهتر، آن را به جایی زیباتر برای نفس کشیدن تبدیل کنیم. زندگیهای دیگر فقط از نظر نما و چیدمان و موقعیت روی نقشه متفاوت خواهند بود. وگرنه ما همان آدمیم با همان احساسات و افکار انسانی.
نمیدانم از کجا ولی حکایتی را شنیدهام که ذکرش در اینجا بیهوده نیست. گفته میشود اگر به انسانها میگفتند تمام غمهای خود را زمین بگذارید. و بعد به هر کس برای انتخاب غم، حق انتخاب میدادند؛ هر کسی باز غم خودش را از وسط میدان برمیداشت.
این حکایت بد نیست که در گوشه ذهنمان بماند. برای زمانهایی که حسرت زندگیهای پر زرق و برق یا خیلی موفق دیگران را میخوریم، مرورش کمککننده خواهد بود.
چه جالب بود حکایت که هرکسی باز غم خودش رو برمیداشت.
این کتاب رو دو سال پیش خوندم. فوقالعاده زیاد روم تاثیر مثبت داشت. هنوز صحنههایی از کتاب تو ذهنم کاملا واضح زندهاس.