در ستایش موسیقی بی کلام

موسقی بی کلام

موسیقی بی کلام سرزمینی است در آن سوی نُت ها.

قدم گذاشتن به درون یک فیلم

گاهی پیش آمده در مترو، در جایی به آن شلوغی با صداهای مختلف آدم ها و فروشنده ها و قطارها، موسیقی بی کلام را برای گوش هایم انتخاب کردم. حتما می دانید در این شرایط، اگر صدای موسیقی را به آخرین حدش هم برسانید، باز صداهایی از بیرون به گوش شما می رسند. در این حالت از دنیا جدا نمی شویم ولی این قدرت را پیدا می کنیم که آن را به تصویری پس زمینه بدل کنیم. با گوش دادن به موسیقی بی کلام در اماکن شلوغ، خود را به درون یک فیلم سینمایی پرتاب می کنیم. آدم ها حرف می زنند، می خندند، دعوا می کنند، با موبایل هایشان سرگرمند و شما این ها را از زاویه ای دیگر نگاه می کنید. محو و مبهم شدن صدای مردم به لطف موسیقی، این فرصت را می دهد که افکارشان را حدس بزنید. یعنی آن زنی که آنقدر عبوس روی صندلی قطار نشسته، دارد غصه یکی از بچه هایش را می خورد؟ آن دختری که با دوستش بلند می خندد، آیا واقعا در تنهایی و خلوت خودش هم انقدر شاد هست؟ آن آقا که در واگن خانم ها ایستاده، حتما معذب است و خدا خدا می کند که قطار زودتر به ایستگاه مقصدش برسد.

موسیقی آدم را نرم می کند چون باعث می شود به جای قضاوت افراد از روی ظاهرشان، به این فکر کنیم که مشکلات هر کدام چیست. آن وقت است که یک حس پیوند با همه مردم حاضر در قطار، محسورتان می کند. اگر بخواهی در ایستگاهی خط عوض کنی، داستان از این هم جالب تر می شود. انگار همراه شخصیت اصلی فیلم (که خودت باشی) از قطار بیرون می آیی، از بین جمعیت انبوه، خودت را به پله ها و خروجی ها و نهایتا قطار خط دیگر می رسانی. به جای شخصیت اصلی فکر می کنی. چون باید فکر کنی. وقتی موسیقی متن فیلم پخش می شود، اگر تنها یک بازیگر در صحنه باشد، معمولا در حال تفکر و شاید نشخوار ذهنی است. و از این سر شهر به آن سر شهر می رود. در خیابان با موسیقی بی کلام راه رفتن هم همین احساس را دارد. شخصیت اصلی تو هستی، پس باید در مورد زندگی ات فکر کنی. و البته به آرامش برسی. موسیقی آرامت خواهد کرد.

جدایی از قهوه زندگی در دو ثانیه

بعد از چند دقیقه چرخ زدن در بین بی شمار آلبوم بی کلام، بالاخره یکی را انتخاب می کنم. به محض اینکه روی پخش موزیک کلیک می کنم، ارتباطم با دنیای اطرافم قطع می شود. در طول تاریخ، همیشه انسانی بوده که برای یکبار هم شده به امکان قابلیت پرت شدن به دنیایی دیگر فکر کرده باشد. دنیای ما تلخی های خودش را دارد و ما ناچاریم که هر روز این قهوه تلخ را سر بکشیم. کاری ندارم که برای بعضی ها این قهوه، یک دبل اسپرسو با طعم زهرمار است یا یک کارامل ماکیاتوی ملایم. در مورد این حرف نمی زنم که شاید کسی کنار شات قهوه اش، یک بسته شکر اضافی داشته باشد و یا اینکه زندگی برای شخصی چنان متناقض است که مثل یک اسکوپ بستنی در اسپرسوی داغ می ماند. قهوه زندگی با هر کیفیتی که باشد، یک روز، یک جا و در یک لحظه، دیگر به مذاق صاحبش خوش نمی آید. دقیقا در همان جاست که موسیقی باید بیاید و کارش را شروع کند. بیاید و این آدم خسته را از جایی که هست بکند، سوار نت هایش کند و با خود ببرد.

نواختن همراه نوازنده

کمتر کسی سعادت آن را دارد که موسیقی بی کلام را پخش کند و خودش در صندلی چوبی ننویی مشرف به منظره بیرون، در حالی که چای گرمی می نوشد، نشسته باشد. اما گوش دادن به موسیقی بی کلام حین انجام دادن پیش پا افتاده ترین کارهای روزانه، چیزی  از اثر شگفت انگیز آن نمی کاهد. مثلا من حین نوشتن، به موسیقی گوش می کنم. اگر در حال تایپ کردن باشم، دیگر واویلا می شود. از آنجا که شیفته نوای پیانو هستم، حین تایپ کردن، خودم را پشت پیانوی زیبایی تصور می کنم. نه اینکه به خودم فشار بیاورم تا این تصویر در ذهنم شکل بگیرد، هرگز. ولی ناخودآگاه، ضربه زدن روی کلیدهای کیبورد و نت های پیانو که در گوشم نواخته می شوند، با هم دست به یکی می کنند و سبب می شوند خودم را نوازنده بدانم. سرعت تایپم با سرعت نت های موسیقی هماهنگ می شوند و این شگفت آور است. اولین باری که به این موضوع پی بردم، برای دقایقی اشک ریختم.

قبل تر ها همراه گوش دادن به موسیقی بی کلام، درس هم خوانده ام. و یادم می آید که موسیقی باعث می شد دقایق بیشتری درس بخوانم، چون نمی خواستم تداوم نت ها در گوشم قطع شود.

من با موسیقی همه کار کردم. آشپزی کردم، درس خواندم، در خیابان ها راه رفتم و وقتی به مقصد رسیدم زیر لب غر زدم، در قطار مترو آدم ها را از نظر گذراندم، نوشتم، رمان خواندم، ریلکس کردم و وقتی احساسی تا مرز گلویم بالا آمد اشک ریختم. برای همین نوشتن تیتر بعدی را در این مقاله ضروری دیدم.

هم خوردن احساسات

توده فشرده ای را که در مواقع سختی در گلو جمع می شود، می توان با موسیقی بی کلام آزاد کرد. اغلب موسیقی های کلاسیک در فرد حالتی را به وجود می آورند که انسان تمایل پیدا می کند زندگی اش را مرور کند. و چون در فنجان قهوه ی زندگی، مولکول های کافئینِ تلخِ زیادی وجود دارد، دوست داری از بازبینی این تلخی ها گریه کنی. فرقی نمی کند شادی باشد یا غم. موسیقی آن را غلیظ تر و به نوعی عمیق تر می کند. شاید حتی اشک شوق بریزی. ولی می دانم که حسابی با احساسات و خاطراتت رو به رو می شوی. اما این رو به رو شدن غمناک نیست، بلکه با خود حس سبکی به همراه دارد.

  • راستی در حین نوشتن این مقاله به مجموعه آهنگ زیر گوش می دادم:
  • https://songsara.net/105780/

 

یک نظر

  1. اعظم کمالی پاسخ

    کاش همه یک موسیقی بی کلام درِ گوششان بنوازد، تا رفتارها را بیخودی قضاوت نکنند.

    من هم موقع کارهای خونه موسیقی گوش میدم. همین طور که میگید خیلی لذت بخشه.

    نوشته هاتون عالین. قالب سایتتون رو هم خیلی دوست داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *